کودکی آمده، از من طلب جان دارد
کودک این مرتبه ناآمده عصیان دارد
خبرم نیست، که از دیدن من حیران است
یا گرسنه است که انگشت به دندان دارد
او هم آواره است، بی مدرک و بی ماهیت است
پس عجب نیست اگر وضع پریشان دارد
با همه کودکی اش حال مرا می فهمد
و به این سفره ی بی مائده ایمان دارد
رگی از جانب هندوی تخیّل برده است
رگی از جانب رندان خراسان دارد
آه، این کودک یک روزه به راه افتاده است
نرم نرمک هوس دفتر و دیوان دارد
جامه ای از وزن می خواهد از این ناموزون
گوییا شرمی از این حالت عریان دارد
گر ضعیف است و قوی، حاصل بی تابی ماست
و همین بس که نفس می کشد و جان دارد
می شود خلق خدا را به سر کار نهم
کودک من غزلم باشد؟ امکان دارد
بر سر این شاعر بیچاره چه خاکی بکند؟
غزلی آمده، از من طلب جان دارد