آخرین اشعار

کفش، کلاه، سرنوشت

شنبه، دوباره کفش و کلاه است و کار و کِشت
آقا سپرده دست و دلش را به سرنوشت

زرغونه چای تلخ به دستش نشست و گفت:
همسایه قند را بغل چای خود بِهِشت

آقا نشست صاف و صفا داد در گلو
ژستی گرفت و گفت که من می‌روم بهشت

زرغونه گفت‌: مرد! به قول خودت خدا ـ
خورشید را به نام سرانگشت ما نوشت

گفتی از آب و آتش ما زنده مانده‌اند
در پُشت کوه قاف، پری! دیوهای زشت

آری، بهشت و مرزع ما سبز می‌شوند
از سنگ و چوب و آهن و آوار، خشت، خشت

باید که سنگ در کف ما نیشکر دهد
باید که تو کپَک نزنی لای این سرشت

شناسنامه