شنبه، دوباره کفش و کلاه است و کار و کِشت
آقا سپرده دست و دلش را به سرنوشت
زرغونه چای تلخ به دستش نشست و گفت:
همسایه قند را بغل چای خود بِهِشت
آقا نشست صاف و صفا داد در گلو
ژستی گرفت و گفت که من میروم بهشت
زرغونه گفت: مرد! به قول خودت خدا ـ
خورشید را به نام سرانگشت ما نوشت
گفتی از آب و آتش ما زنده ماندهاند
در پُشت کوه قاف، پری! دیوهای زشت
آری، بهشت و مرزع ما سبز میشوند
از سنگ و چوب و آهن و آوار، خشت، خشت
باید که سنگ در کف ما نیشکر دهد
باید که تو کپَک نزنی لای این سرشت