کسی را سر بریدی، از صدایش سردرآوردی*
و از عمق دل پرماجرایش سردرآوردی
کسی را بنده ات کردی، و اما عاقبت کشتی
دو باره از گلوگاه خدایش سردرآوردی
کسی را روز روشن توته کردی، پاک سوزاندی
شب از خاکستر بی دست و پایش سردرآوردی؟
کسی را تا نهایت های انسانیت اش بردی
ولی از دور دست ابتدایش سردرآوردی
کسی را کشته کشته زنده ی اسطوره ها گفتی
خودت از شام دلگیر عزایش سردرآوردی
چرا بن بست خواندی آرزوهای کسی را که
شبی از قصه ی بی انتهایش سردرآوردی
* و اما: ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻧﺎﻥ ﺳﺮﺩﺭﺁﻭﺭﺩﯼ (ﺣﺴﻦ ﻗﺮﯾﺒﯽ)