از دل جنگل انبوه، مرا می خوانَد
کسی از آن طرف کوه، مرا می خواند
راوی از رایحه ی گُل نَفَسش آکنده است
خبر این بار خبر نیست، بهاری زنده است
آبِ واریخته از کوزه، به ظرف آمده است
و روایتگر ما باز به حرف آمده است
همه ققنوسیم، خاکستر ما می گوید
فصل کوچ است، روایتگر ما می گوید
بی خبر یک شب از این همهمه بر می گردم
فصل کوچ است، به سوی رمه بر می گردم
و خداحافظی از صحن حرم خواهم کرد
زحمتی هست به دوش همه، کم خواهم کرد
کوچه از چارق پُر پینه تهی خواهد شد
کودک از وحشت دیرینه تهی خواهد شد
یادگار سفرم آنچه به جا خواهد ماند
یک دو بیتی است که در یاد شما خواهد ماند
از برادر گله، بگذار فراموش کنم
صحبت از فاصله، بگذار فراموش کنم
یاد من باشد از این باغ اناری چیدم
و گُل از دامن رنگین بهاری چیدم
یاد من باشد از این کوچه دری وا می شد
صبحِ لبخندی از این پنجره پیدا می شد
یاد من باشد از آن روز، از آن جاده ی سرد
و صدایی که چنین گفت: برادر برگرد…
یاد من باشد و باشد، گله دیگر نکنم
با برادر سخن از فاصله دیگر نکنم
خانه دیوار ندارد مگر آنجا ای دوست!
روزه افطار ندارد مگر آنجا ای دوست!
دو سه گامی به سحر مانده، بیا برگردیم
و پدر چشم به در مانده، بیا برگردیم
بیمناکم که بدِ حادثه تکرار شود
درِ برگشت به روی همه دیوار شود
بیمناکم که در این کوچه بمانم تا مرگ
و غزل های غریبانه بخوانم تا مرگ
بیمناکم که فراموش کنم خانه ی خویش
خو بگیرم به غزل های غریبانه ی خویش
بیمناکم در و دیوار جوابم بکند
بروم، دست سپیدار جوابم بکند
بیمناکم پدر پیر، مرا نشناسد
وارث خسته ی پامیر، مرا نشناسد
بیمناکم که سپیدار نباشد دیگر
و نشان از در و دیوار نباشد دیگر
بیمناکم، پدر پیر… بله، می دانم
ارثِ بی وارث پامیر…بله، می دانم
گفت راوی: «خبر از ارث پدر هیچ مپرس
گورِ بی فاتحه ای هست و دگر، هیچ مپرس
از دل جنگل انبوه، تو را می خواند
کسی از آن طرف کوه تو را می خواند»