کسوف

نامه ای به علی محمد مؤدب

 

صبح

سر که برداری

چشم که بگشایی

حافظه دیرینت را

در سرچشمه ­های هیرمند

خواهی یافت

و کلماتی بر سفره‌­ات مهمان می­شوند

با جامه­ های رنگین

تنیده با آوای رباب و تنبور

گرد راه ابریشم نشسته بر شانه­ هاشان:

سلام علی محمد!

اگر جویای احوال باشی

خوب است که

تکه‌­ای از ابرهای عصر نارنجی کابل را

میان پاکت بگذارم

خوب است که

مشتی از رؤیا و انار

از باغ ­های قندهار

بچینم

و به ضمیمه

بر بال کبوتر ببندم

تا بدانی که دلم تنگ است

و خزان،

علی محمد!

بر شانه­ های من

و درختان این شهر

خانه کرده است

***

چشم­‌هایم را می­بندم

در سرک­ های کابل

زیر برگ­ریزان میزان و عقرب

باران ­های موسمی قوس

بارش ماه

با تو قدم می­زنم

چشم­‌هایم را می­بندم

تا برای هم از زمانه بگوییم

از مردگانی

که دهان مفلوک­شان

خانه ­ای برای شیطان است

و جسدهاشان

در چهار گوشه می­لولند

شغال­ هایی

که با تلفن

باغ رؤیاهای ما را به سرقت می­برند

سگ ­هایی

که با اینترنت

اعصاب ما را می­جوند

نقاب­ هایی

که هر روز

به سوی ما لبخند می‌زنند

و سر می­جنبانند

***

آخرالزمان است

علی محمد!

دست­ها ناسپاس­‌اند

نارفیق­اند

و زبان­‌ها

لانه گرگانی

که با کلمات برادرانت

تو را به چاه می­خوانند

آخرالزمان است

و هر سو که می­بینی

انبوه خرانند

آماده و پا به راه

تا آن که کوهی از کاه و نان نشان­شان می­دهد

سوارشان شود

علی­ محمد!

آخرالزمان است

همه سو امواج فتنه

خروشان

ما اندکیم

و پناهی

جز بازوی هم نداریم

شناسنامه