بیار آن چه که شورید در تنم جان را
و آب کرد به رگ های من زمستان را
بدان که خاطرۀ تلخ خشت و خاک منم
بساز بتکدۀ از قدیم ویران را
بیا و از سر راهت به مقصد مستی
کمی به خانه تعارف بکن خیابان را
تو گپ زدی گل نی در گلوی تو رویید
بریز و سخت به آتش بکش نیستان را
“بیار باده!” که از ابتدای کار، خدا
به دست باد سپرده است دست انسان را
چنان بیار که این خاک فرش، عرش شود
ببیند آینه ها دست وپای کوبان را
“کجاست باده؟” در این جا عرق سگی هم نیست
بترس از این که تلاشی کنند باران را