کبوترِ صلح! ای لاشهی سرِ میزی
دروغِ محض چنانی که وحشتانگیزی
بقای دولت اصحافِ کهف میخواهی
نخواه، جور نخواهد شد از جسد چیزی
چنان مغاره پرستان نباش عاقل شو
که با حواس خود از جنگ و جهل بگریزی
از انفعال به سمت توهم آمدهای
کمک بخواه که با اصلِ خود درآمیزی
اگر قرار شکوه است بال و پر از توست
چرا حضیض پرستی و زرد و پاییزی
از آن چه میل دلت نیست زود حاشا کن
چه فرق بین تو بین رنگآمیزی
از این فروغکش ایام و شام تنهایان
امیدوارم تا استوار برخیزی!