چشم های ما
کار سیاه میکردند
آرام آرام
تاریک و تاریک شدیم
آرام آرام
چشمه در چشمه
نزدیک شدیم
و رسیدیم تا سکری که نزدیک نیز فاصله یی بود
یک قاشق شکر کافی ست!
در روشنترین تاریکی گم شدیم درهم
و من تازه معنی غزل را دانستم
تو آنقدر خوب
بگذار بگویم
تو آنقدر تو یی
که دیگر حتا شعر را از فریاد برده ام
میروی
بی قرار میشوم
می آیی
بی قرارتر
یک گیلاس دیگر!
آذرخش نازنین من!
در گستره ناممکن
لرزه در لرزه در من رقصیدی
لرزه شدم
اما لرزان نه
از زیر پل گذشتم
تا نفس هایت
قهوه ات سرد نشود!
نفست هوا را دیگر کرد
با نسیمی از من
توفانی آفرید
توفان شکوفان
تو چرا نمینوشی؟
از واژه ها پروانه بافتیم
با بال هایی از زمزمه
و ساز کردیم
سرودی برای صحرایی ترین سهره
از کوچ
از کوچی
کوچیدیم اما کاش کوچی میبودیم
تا بدون رگهای لاستیکی
و زبان برقی
از عشق سخن میگفتیم
و رقص شقایقی در آغوش انگشتانت
مرا با مهربانترین آسمان به اتن کبوترها میبرد
مثل فواره یی میچرخیدم
چنان چرخان
که میناتوری دشت
گرداگرد من
نقاشی آبسترکت میگشت!
نام آن نقاش چه بود؟
خود را دوست دارم
خود را برتر از همه دوست دارم
آخر
تو مرا دوست داری!
چشم های ما کار سیاه میکنند
چای سیاه از قهوه بهتر نیست؟