شب است و ساعت از سه و از چار بگذشته
کارم دگر از مشروب و سیگار بگذشته
دروازهای دل را ببستم روز بر رویش
غم؛ نیمهشب چون دزد از دیوار بگذشته…
جسمم چنان آزرده از درد است که گویا
از رویِ جسمم موتری با بار بگذشته
من کوه دردم را چسان در شعر بنویسم؟!
چون از توان کاغذ و خودکار بگذشته
میخواستم پنهان کنم درد دل از مردم
اما دگر درد من از انکار بگذشته
یکسو من و… یکسو غم و… یکسو شب و ظلمت
از این چنین شبها مرا بسیار بگذشته
یک روز میآیی برای دیدنم، اما
یک روز میآیی که کار از کار بگذشته