میشوم در پنجههایت گم، چرا میرانیام
خستهام؛ جان خودم از اینهمه ویرانیام
چون سپیدارم که در چنگال آتش میتپد
تا به پای بازی تقدیر میغلطانیام
گاه زیر چکمههایت میشوم خرد و خمیر
گاه زیر ضربت شلاق میرنجانیام
روزگارم معنیِ تلخ تب جان کندن است
کشتهی اندیشههای دشنهی افغانیام
زندگی لعنتی! تاچند زیر نام زن
بر مذاق خود، به ساز مرگ میرقصانیام
از میان خاک و خون قد می کشم، گل می کنم
در تنور آرزویت گرچه میسوزانیام
زندهی جاوید میمانم خلاف باورت
میشود آغاز دیگر نقطهی پایانیام