چه بختی است ما را همش بد بیاری
چه رختی است ما را همش سوگواری
در این آسمان ابر هم سنگ بارد
و کژدم شود روی هر شاخساری
تناب سیاهی که برگردن ما است
ندانم که دادستمان یادگاری؟
عزیزی شبی گفت تا کی خموشی
قدم نه چه این دست و آن دست داری
دگر نیست هنگام آداب و ترتیب
برون آی از این پیلۀ زرنگاری
نه بر مبتدا و خبر هست جایی
نه منصوب و مرفوع، را اعتباری
دوبیتی، غزل، قطعه، با وزن، بی وزن
بیار آنچه در چنتۀ خویش داری
که این خانه از پایبست است ویران
تو در فکر ایوان و نقش و نگاری
ندیدی به چشمت که در شهر کوران
بود مرد یک چشم را تاجداری
چو افتد به خمیازه شمشیر مردان
کنند ایزکان میل چابک سواری
بدو گفتم ای یار پاییزی من
نبینی که میدان پراست از مداری
یکی کاه را کوه نو شاخ سازد
دگر، کوه را کاه نرم بهاری
چهل دزد بغداد را گر ندیدی
ز نزدیک بنگر اگر اهل کاری
بود مژدۀ موزه بسیار و فردا
ز پایی نیاید برون نیش خاری
خرشان چو از پل گذر کرد دیگر
به قاموس این خرسواران حماری
چرا باز، تکرار و تکرار و تکرار
و تکرار آن یاوه های شعاری
قیام وقعود و رکوع وسجودی
اگر بود پرّید، گاه خماری
کنون پای ما سخت، لنگ است و کوتاه
به میدان تقوا و پرهیزگاری
که افتاده چشمان پرحسرت شیخ
به محراب پر زرق وبرق هزاری
از آن خواب هایی که تعبیر کردیم
کنون سر به زیریم از شرمساری
دگر ما و سرهای پست شکسته
که خود کرده را چاره ای نیست، آری!
نگفتند اندازه هرجا نگه دار!
مده کار، در دست ناکرده کاری
محک می زند مرد را گرد میدان
چو سر می رسد لحظۀ پایداری
ولی زور بازو به پا می شتابد
در این پهلوان پنبه های فراری
وز آن پس به هر کوچه باغی درآیند
و گویند: ماییم شیر شکاری
یلانیم در دشت بکوا و لیلی
بود جای پامان به هر بیشه زاری
من آنم که رستم جوانمرد بوده
بلی بوده اما تو از او چه داری؟
نشستن به زانوی نرم بزرگان
و پمپرس و پستانک شیر خواری؟
جبینی اگر هست تان پرعرق باد
و گرنه بخوابید وارونه واری
چه گویم!! مگر اخته کردند ما را
چو یابوی باری و اسب سواری
خدایا چه دردی است این درد جانکاه
که در خانۀ خویش بی اختیاری
بلی راست می گفت آن یار همدل
بدین سان نباشد ره و رسم یاری
بگرید در این باغ، گنجشک بر تو
اگر میوه آور نهالی نکاری
برو یاور بازوی خویشتن باش
چه داری ز نامردمان انتظاری
چه گویم؟ مگر نکته ای وام گیرم
به حجت هم از حجت قرن چاری
نداری اگر رنگ و رویی و باری
“چناری چناری چناری چناری”