یک جهان سوگ یک جهان ماتم، یک جهان شور یک جهان شیون
تیغها تشنهگان خون خدا، دستها دوستدار اهریمن
دادخواهان دشت تنهایی، همه پامال سنگ و سمّ ستور
سربلندا سر تو سرو غیور که به معراج رفت از افتادن
سربلندا شکوه غیرت تو، ای حماسه به وصف تو عاجز
سربلندا سر رشادت تو که به باطل نکرد خم گردن
خون جوشنده از زمین تو گر ریخت در پای دیو و داهی چند
حق برافراشت سر که هان این است زندهی من چه ترسد از مردن
با من است او چه باکش از دیوان، دشت در دشت دشنه گر روید
آب حی خورده است از دم تیغ، خضر جان را چه حاجت جوشن
خضر جان است و یوسف زهراست، وه چه هنگامهها از او برپاست
تا زمان هست نام او برجاست، تا زمین هست راه او روشن
اربعین است و خون صافی تو باز در خمّ جان به جوش آمد
مرغ خونین دل دوباره تپید، خواست تا بند بگسلد از تن
خواست تا “نغمه”ی “حسینی” را تا “عراق” از “حجاز” “مویه” کند
پای سر ترجمان شوق شود، آنزمان که زبان شود الکن
اربعین است و موسم هجرت، موسم درد موسم غربت
موسم آزمون در به دری، همره کاروان عشق شدن
کاروانی تمام محنت و رنج، غل و زنجیر و تازیانه و سنگ
کاروانی تمام مویه و بغض، همه در بند کینهی دشمن
میروم در مغارهی تاریخ، ردّ خون تو را بیابم و باز
بانگ یاری دهنده ات باشم؛ نعرهی دادخواهی یک زن…
با خودم اشک چشم آوردم که رهآورد راه دور من است؛
یک جهان سوگ و یک جهان ماتم، یک جهان شور و یک جهان شیون