هزار بار به جای سرش گذاشتهام سر
چه جای منت و محنت، هزار نیست مکرر
سعادتی به از او فرض میکنم که نمرده
اجل شقاوت حتمی لحظهها شده دیگر
کجا فرار کنم از سپهر ترس که دنیا
بساز کوچک مرگ مضاعف است، کبوتر
ببین! شبیه زنی رنج میبرم که به اجبار
قبول کرده که عادت کند به اسم «سیاسر»
از او نشانه، همین گور سرد مانده، دریغا!
از آن طراوت و سرزندگی، فقط گل پرپر
زیادیام که نباشد شریک در غم و شادم
چنان زیاده که در صنف عشق، بحث گرامر
خوشا به حال درخت بلند ساحل دریا
که ریشههای وجودش به زندگی است شناور
خوشا به حال گیاهان که دل سپرده به خویشاند
غم بزرگ ندارند و درد و غربت و کشور
مهاجرم که برای وطن ترانه ندارد
چه فتنه است که چنین است روزگار، برادر؟
 
				 
								 
								 
								 
								