چیزی در سرم راه میرود
چیزی میان چشم هایم شناور است
تو میان رگ های کوچک مغزم جا گرفته ی
میان خط های سرخ چشم هایم
که وقتی میگریم
بیشتر حضورت را انعکاس میدهد
گاهی آنقدر بزرگ میشوی
که سرم میترکد
وقتی به تو میاندیشم
و گاهی آنقدر کوچک
کوچک
کوچک
که میان فکر هایم گم میشوی
و مجبور میشوم حواسم را جمع کنم
تو را جمع کنم
من حواس پنج گانه ندارم
وقتی فکر میکنم
تنها حواسی که در من فعال میشود
فکر کردن به توست
که در سرم راه میروی
در چشم هایم
و میان بغض هایم
 
				 
								 
								 
								 
								