آخرین اشعار

چراغ رابطه

کلاهِ کبرِ خودت را ز سر نمی‌گیری
شبیهِ کارِ نشد هیچ سر نمی‌گیری

فقط منم که به یاد تو زجرکُش باشم
تو ناجوان که ز یارت خبر نمی‌گیری!

گُلی به خون دل آوردم از مزار؛ ولی
شنیده‌ام که گُل از رهگذر نمی‌گیری

تو شاعری و درختان کوچه‌ات شاعر!
بیا که شعر بگویم اگر نمی‌گیری…

دلم بگو! چه بگویم؟ سرود عشق بگو!
دلم بخوان! چه بخوانم؟ سرود عشق بخوان!

که مستْ بی‌دُهُلش آوری ز خانه برون
که بی‌حجاب ترا تنگْ در بغل گیرد

که غرقِ بوسه کند دیده و دهانِ ترا
چه می‌کنی؟ هیجانی نشو که قافیه رفت

چراغِ روشنِ من، ای دلِ ترانه‌بخوان!
دوباره شعر بیاور و عاشقانه بخوان!

درختِ آتشی و هیچ بر نمی‌گیری!
و آتشی که به جای دگر نمی‌گیری

تو باید آن هیجان و زبانه‌ات باشد
وگرنه سهم به غیر از تبر نمی‌گیری

تو قول دادی و گفتی که جز زمان حذر
به وقت گردش و سیر و سفر نمی‌گیری

ولی ببین که مرا در برابرِ معشوق…
تو هیچ حال مرا در نظر نمی‌گیری

چراغ من! اجلت پیش کرده است مگر؟
که دود و پِتپِته داری و در نمی‌گیری

درخت آتش شاعر، چراغ نامیرا!
چگونه بَلکَه۱ ازین بیشتر نمی‌گیری؟

ترا به باد سپارم و یا به دستِ تبر؟
که دست شعر مرا تا سحر نمی‌گیری

چراغِ رابطه تاریک مانده و شاعر
به بی‌فروغیِ شعرش بهانه می‌جوید

 

۱. شعله، زبانه‌زدنِ آتش. در ضمن بَلکَه یکی از ریشه‌های واژه‌ی بلخ است.

شناسنامه