بعد از من قلبم را
به شفاخانۀ پیوند اعضا
اهدا کنید
تا با یک عمل جراحی سی و شش ساعته
درون سینۀ مردی جایش دهند
تا در فردا های دور
مهربانی را از زبان خدا سخن بزند
و چشمانم را به آنهایی هدیه کنید
که دنیا را از دایرۀ کوچکتر از گودی های چشم
روی جمجمه
به نظاره نشسته اند
تا باشد جهان را
زیبا تر و فراتر
از تصور انسانی به تماشا بنیشینند
دستانم را
سایبان بی پناه ترین زنان روسپی بسازید
تا در فاصلۀ زمان
در انتظار
فاحشه – مردی
در کنار جاده
باد و باران، موهایشان را بر هم نزند
جگرم آخ… نه !
پاره پاره ، داغ داغ
دستان تان را خونین می سازد
پا های آواره ام را
تا جادۀ آسمایی
کوچه های بلخ و بامیان
رهنما باشید
تا نقش های شان بر خاک های آنجا
اسطورۀ نشان یک رفتۀ بی باز گشت را بنویسد
و مغزم را پیش سگی بیاندازید
تا جای یک وعده غذا از سفرۀ مردمان متمول شهر
شکمش سیر گردد
رگ هایم را
به بازار ابریشم فروشان به حراج بگذارید
سفارش کنید
برای دخترانم شالی ببافند
و به دستان تندترین باد ها
فصل فصل، بار بار
به آدرس محترم شان پُست کنند
و زبانم را در دهان زنی بگذارید
تا باشد بعد از من
پس از قرن ها
در گوش هایتان
افسانۀ رهایی بخواند
و چشمانم را
برای قانون کور هدیه دهید
تا حداقل یکبار بتواند سراپای جذامی خود را بنگرد
و گیسوانم را
به شامهای کابل گره بزنید
تا جبر زمان را
هر شب به سوی افق های روشن رهگشا باشد
و پیکرم را بعد از من
به آتش بکشید
تا باشد در آغوش زمین
مرا به بهانه های مختلف
به خاطر گناهان ناکرده
اذیت نکنند
راحتم کنید!