لب درياچه ها کج می کند ابروی ماهش را
به چنگ باد و آتش می دهد طرح نگاهش را
دلم را می کشاند سمت قبرستان، بيا طوفان!
ببر با خود، بسوزان پيرهن های سياهش را
همان عصری که پيش این مترسک ها زمينم زد
به گندم ها قسم، روی سرم پاشيد کاهش را
دعای موش کورم پلک ابری را نجنبانيد
تامل می کند باران، نمی شويد گناهش را
چنين رسوا، چنين صوفی، جدا از خويش می خواهد
اسير زلف زنجيرم، پذيرم هر سه راهش را
سپيدی را سياهی خوش کند در جنگل مويش
قطارم می رود، آهسته بردارد کلاهش را