چون یخ همیشه در دل گرماستی وطن
بدون شک که دوزخ دنیاستی وطن
گرد وغبار و ذره و رنج و سکوت و درد
فریاد و آه و نو حه و غوغاستی وطن
رفتند ماهیان همه در شوره زار مرگ
مایان همه غزال و تو دریاستی وطن
آزرده جان و سرد و نفس گیر گشته یی
افتاده ی به چاهی و بی پا ستی وطن
گشتی زبوی حرف دهن داش ها کثیف
آماج گاهی فتنه ی سگ هاستی وطن
سهم تو دود و آتش و جنگ است تابکی
عاری زعشق و صلح و مداراستی وطن
دزدان وام دار به بازار کرده نت
افگنده سر به رشته ی سوداستی وطن
بی غم نبوده از غمت (اسکندران) تو
در چنگ (ماهیار) چو (داراستی) وطن
پیوسته سرخ چهره ات همچون شفق مدام
از اشک و سوگ و خون دل ماستی وطن
مادر نبیند حال ترا این چنین دریغ!
بهرخدا که بی کس و تنها ستی وطن