مثل روحی که به هر جا برود
بکشاند بدنش را با خود
کاش آدم بتواند بکَشد
به همه جا وطنش را با خود
کاشکی لعل بدخشان واری
روی انگشتریاش نقش شود
دلش هرجا که بخواهد ببرد
بامیان کهنش را با خود
چه خیالات قشنگی است خدا
کاش ممکن شود این آرامش
شاعری، وقت خروج از کابل
ببرد انجمنش را با خود
هرکس اندازه اندوه خودش
هیچ کس نیست رها از یوسف
دل یعقوب و زلیخا دارند
غمی از پیرهنش را با خود
هرقدر هم که تسلی بدهی
دل یک آدم آواره پر است
چه کند پیرهنی را که نداشت
دکمه های یخنش را با خود
بی وطن بودن احساس بدی است
حس ویرانی و گم گشتگی و
حس یک مرده به صحرا که رها است
و ندارد کفنش را با خود