پلنگ غیرتم از چشم ماه افتاده است
دریغ، هرچه تهمتن به چاه افتاده است
نیازموده خریدیم جنس نو نو را
فروختیم شب جشن، اسب و برنو را
چقدر دور شدیم از فراز، قله، ستیغ
رسیدهایم به دشت فریب و آه و دریغ
دکان و هم به بازار چیدگان ماییم
به ناکجا ز سفر، نارسیدگان ماییم
بگو به بانگ خروسان که بوغ بود همه
که صبح صادق و کاذب دروغ بود همه
مرا ببخش سمنگان دشنه در گرده
به سوک هرچه که سهرابها جوان مرده
مرا ببخش بلندای بلخِ بامی من
به جرم تا به کنون هرزگی و خامی من
مرا ببخش ارزگان تن به غم سوده
همیشه مقتل تاریخ بوده تا بوده
مرا ببخش شب قندهار غرقه به خون
مرا ببخش از این امتداد جهل و جنون
مرا ببخش بدخشان دل چو لعل مذاب
مرا ببخش، مرا عفو کن، مرا دریاب
کتاب پشت کتاب از گذشته حرف زدیم
چه بی حساب و کتاب از گذشته حرف زدیم
شبی به لهجۀ زاغ و زغن سخن گفتیم
میان ولولهها از وطن سخن گفتیم
وطن نداشته اما وطن وطن کردیم
به وهم پیرهن ژندهای به تن کردیم
وطن که پیرهن بخت و زندگانی بود
ولی عجیب که ما جملگی کفن کردیم
وطن نه قطعه زمینی، نه بخشی از خاک است
وطن از اینهمه اوهام ما من پاک است
وطن نه پاره کلوخی که روی آن جنگ است
وطن برادر من دانش است، فرهنگ است
پی عمارت او عزم روم و ری نکنیم
به هرزه اسب خطر را دوباره هی نکنیم
بس است هرچه که برنیزهها، سر آوردیم
شکوه و فخر به تاریخ کشور آوردیم
خِراج و باج گرفتیم از خَتا و خُتَن
ز روم و روس، بسی اسب و استر آوردیم
شتر شتر، همه، هندوستان معنا را
پی عمارت لغمان و لوگر آوردیم
به پایبوسی دارالخلافه از همه سو
حکیم و شاعر و شیخ و سخنور آوردیم
به هرکجا که دلی بود و دلبری میکرد
به حکم شرع، از او دین و دل، بر آوردیم
چمن به خون جگر، غنچهای تدارک کرد
برای تربیتش باد صرصر آوردیم
عجیب اینکه دل اهل غزنه شاد نشد
چو بیخ شادی خلق جهان برآوردیم
به جبر مسئلههای شگفت حل کردیم
سرشک خلق به خشت طلا بدل کردیم
بس است ایدۀ فتح همه جهان از ما
مدالهای خوش خلق قهرمان از ما
به تیغ احمد و محمود، دول و نی، تا کی
جهان بهار شد و جان ما، چو دی، تا کی
دل از تواتر شهنامهها، ملال گرفت
حدیث حشمت کسرا و ملک کی، تا کی
ز خشک مغزی ما خلق قصهگو شدهاند
مدام عربده اما نخورده می، تاکی
چه سود بردن آتش به سومنات و منات
شکستن همه بتهای لال، لات و منات
چقدر در گذر بادها خبر از ما
به گوش کوه خبرهای شور و شر از ما
به جرم کهنه آهنگران بلخ قدیم
بریدن رگ زرگر به شوشتر از ما
سیاه شد نفس روزنامههای جهان
که از تمام جهان رنج مستمر ما را
ترانه و گل و لبخند جمله سهم جهان
همیشه قسمت این چشمهای تر از ما
وطن نه قصر مثالی نه مقصد عالی است
نه وعدههای سیاسی که از درون خالی است
وطن، تو، او، من، وطن؛ ماییم
اگرچه روی زمین با همان، تنهاییم
تخار گونه بیگم، لبان زرغونه است
که در کاکش ایام زرد و گلگونه است
وطن دو چشم هراسان دو پای افگار است
وطن همان که تو هستی و از تو ناچار است
نه کوه و سنگ، نه دشت و ده و دمن وطن است
هزاره، ازبک و افغان و ترکمن وطن است