وحشت طوفان

به روی کوچه ها بستند احساس خیابان را
نگاه خسته ی شهری که حس می کرد طوفان را

صدا پیچید در اذهان خاموش تمام شهر
صدای رعد و برق وحشی و آماج باران را

کسی فریاد می زد زیر رگبار سیاهی ها
و در آغوش خود محکم گرفت از عشق ایمان را

صدایی نیست ، تنها کوچه ها از مرگ لبریز است
قدم هایی که له می کرد احساسات انسان را

هجوم گرگ های وحشی از اطراف کوهستان
که لذت می برند از ما بگیرد واژه ی جان را

تناقض های سرسختی که از عصر حجر مانده
که در یک دست شمشیر است و در یک دست قرآن را…

خیابان های تاریک و صدای وحشت محضی
که زهر مار می سازند بر ما لذت نان را

ولی یک شاخه گل رویید بر روی مزار عشق
که من از بین خواهم برد این فرجام و پایان را

شناسنامه