سطرهای بنفش نگاهم را خط خط می کنند
عبث!
با قلمی که ابری است
واژه هایم را
هجا هجا می شکنند
تا مصراعی از عشق نخوانم
صدایم را بریده اند
اگرچه خونین، اگرچه زخم آگین
در نوار قلب عشق ضبط می شوم
اما نومیدی نیرومندتر است
گامهایم با پیش رفتن انس نمی گیرند
و تحرک، گناه نابخشودنی روزگار است
همیشه از نشستن و شکستن و سکوت
آیینه ی مرا اندرز داده اند
ساعت زمان ما همیشه پنج عصر است
هیچگاهی پنج بامداد نبوده است
هیچگاهی از برکه ی یادم نخواهد رفت
که تحرک، گناه نا بخشودنی روزگار است
همیشه بوی غروب در مشامم اندوه می آورد
مجسمه ی کوهی در من شکل می گیرد
و هر شب با گریستنی طولانی فرو می ریزم
شهر فریاد زنگار بسته است
خسته است
کلکین خانه ی ما آژنگین کلام است
با دیوار در میان می گذارد
بیداریی را که به آن نرسیده است
این بار، باران
در گرداگرد باد می وزد
و دستان درختان را
بی هیچ سنجشی به زمین پرتاب می کند
نای
نای تنهایی باید نواخت.