آخرین اشعار

همسایه

با تکه تکه ی بدنم ساز جنگ زد
همسایه سایه ی پسرم را به سنگ زد

با قدرتی که داشت شعور مرا ربود
تندیس دختران مرا با تفنگ زد

دست مرا میان النگو شکست و رفت
پای مرا میان دو زنجیری تنگ زد

با دین و حیله روح مرا هم مریض کرد
بر افتخارِ دور و برم داغ ننگ زد

همسایه سایه سر بی سقف من نشد
همرنگ مذهبش به منِ خسته رنگ زد

هی ساغرش پر است ز انگور تاک من
نوشش مباد خون مرا بی‌درنگ زد

شناسنامه