نيستى كه ببينى

براى شهيد عبدالقهار عاصى

درختان باغ بالا شكوفه داده اند
پروانه هاى گريخته بازگشته اند
كبوتران در ميل تانك ها لانه ساخته اند
نيستى كه ببينى
دختران با گل هاى شكفته در گيسوهاشان
عصرها
كنار كابل رود
قدم مى زنند
مى خندند
و عاشق مى شوند
حالا لكه هاى خونت را از ديوارها شسته اند
جمجمه ات با رؤياهايى بى شمار
در زمين خفته است
آرزوهاى تو اما
در سرك ها و چَوك ها راه مى روند
در پارك ها
با كودكان و گنجشكان بازى مى كنند
خورشيد
خون تو است كه هر روز طلوع مى كند
بهار
باغى شكفته از زخم هايت
تو نيستى
اما هر گلى با چهره تو مى شكفد
باران ها
با لحن تو مى خوانند
و ماه
هر شب عاشقانه هاى تو را مى تابد

شناسنامه