آخرین اشعار

نفرت

روستایی‌زاده باشی،

حتما پیش آمده

از قریه‌ای بگذری و سگ های “خیره”

با دندانهای سفید

در میانت گرفته باشند

با دهان های حریص و کف‌آلود

یکی پس برود

و دیگری پیش بتازد

احساس می‌کنم این روزها

مدام از قریه‌ای عبور می‌کنم

که سگ های خیره‌ای دارند

سرخ

و زرد

و سیاه

نفرت

در قیافه‌های گوناگون احاطه‌ام کرده است

به موبایلم زنگ می‌زند

به ایمیلم پیام می‌فرستد

در فیسبوکم برچسب می‌زند

در کلمات روزنامه‌ها به کمینم نشسته‌ است

تکثیر می‌شوند

چون سوسک در آبگرمکن مخزنی

پیش آمده

در دفتر کارت نشسته باشی

و یکی

پشت سرت

ناخنهایش را بگیرد

تق، تق، تق

نمی‌‌دانی کجا می‌افتد آن پاره‌های کوچک نیم جان

شاید، یکی افتاده باشد پشت یخنت

این زندگی، حالت را بد می‌کند.

شناسنامه