خواستم در گوشهی دیوار، در باشم، نشد
سوی آزادی مسیری مختصر باشم، نشد
در خلال نامرادیهای خود، میخواستم
تکیهگاه فصل پیریی پدر باشم، نشد
کاش میشد در حیاط خانهی باباییام
جای انسان، یک درخت پُرثمر باشم، نشد
فکر کردم هرچه کوتاهیست تقصیر من است
گفتم از اینی که هستم بیشتر باشم، نشد
راه افتادم که تا سرمنزلی پیدا شود
قسمتم این شد که عمری در سفر باشم، نشد
جز پریشانی چه از دنیا توقع میرود؟
خواستم از این مصیبت برحذر باشم، نشد