تا از کنار چشم تو ای خوب رد شدم
شاعر شدم یگانه شدم پوچ و بد شدم
احساس قد کشید و زبان مرا برید
در پیش روی روشنی عقل سد شدم
نادیده آب موزه کشیدم در آن شروع
آماده فدا شدنت بی عدد شدم
چون قریهای که یک شب بارانی سیاه
با دست های زلزله ویران شود شدم
آنگاه پیر بودم و بیهوده مثل هیچ
با پیچ پیچ عادت تو تا بلد شدم
آنچه به دست آمد از آن دست پاچگی
تو شهر شهر شهره شدی من حسد شدم