نه سليمانم
كه بادها به فرمانم
با تختت
از فراز كوه ها و دشت ها
به من بياورندت
نه اسكندرم
كه با سپاهى انبوه
به تسخيرت آيم
تنها
رؤياى پنهان ابرى هستم
ميان بى قرارى اين كلمات
كه بنشينم كنار دلتنگى ات
چكه چكه از مژه گانت فرو بريزم
كه از آرزوهاى دورت
رنگين كمانى بر شانه هايت اندازم
كه با تو بگويم
تنهايى خانه اندوه آدمى زاد است
نشسته ام كنارت
و تو را در ذاتِ اين هستىِ منتشر
تماشا مى كنم
موهايت
امواج طولانى ترين رود جهان است
با آبشارهاى رها
كه در هر پيچ و خم اش
تمدنى شگفت بنا شده است
در چشم هايت
به اقيانوس هاى مانده از آغاز خلقت زمين
سفر مى كنم
و شانه هايت
كوه هاى تبت اند
كه مرا به قدم زدن در بزم پلنگان مى خوانند
اين منم
ابرى كه با رمه سفيد بره هاى خداوند
از صحرا رسيده ام
از نيايش خاك و علف
از مكالمه درختان و گنجشكان
نشسته ام كنار دلتنگى ات
دست هايت را چون نسيم بگشاى
و در آغوشم بگير