آخرین اشعار

موعظه

آسمان برف و مه و صاعقه را کرده گسیل
یا خدا مرگ فرستاده به مرد و زن ایل؟

جان موجود ستانیده مگر بویحیی
صور موعود دمانیده مگر اسرافیل

میخ می کوبد بر کلّة کوه این تندر
سنگ می روبد از دامن صحرا این سیل

طبل ِ رعد است شرربار، که گوید اژدر؟
سنگ و کوه است نگونسار، که گفت آمد پیل؟

چیست این مرگ ِ معلّق که نه زخم است و نه زهر
نه جذام و تب و طاعون و از این قسم و قبیل

چیست این چشمه شیرین بهشتی که بر آن
زخم ِ یک تیشه و صد کوهکن افتاده قتیل

کیست این قوم که بعد از گذر سنگ و صلیب
کم کمک بر در کندوی عسل بسته دخیل

زندگانی همه در کهف عدم تبعیدی
مردگانی شده بر دامن هستی تحمیل

کفن مرده برون کرده که نفرین به حسود
چَپَن ِ زنده گرو داده که لعنت به بخیل

قصرها ساخته بشکوه که چشم همه کور
قصرها ساخته، امّا همه در معبر سیل

ای شمایان عَلَم ِ گورِ کسان برده به دوش
آنچنانی که بَرَد نعش برادر، قابیل

خوش چه بالید بدین رایت ِ بادآورده؟
استخوان می شکند عاقبت این بارِ ثقیل

نتوان خورد از این میوه مگر هستة تلخ
نتوان ساخت از این شاخه مگر دستة بیل

تیغ ِ کرّار چه بندد به کمر آن که به عمر
نتواند نهد آتش به کف دست عقیل

حج و گلزار چه خواهد کند آن بی سر و پا
که نبرده است به قربانگه شوق اسماعیل

دین اگر هست، برآرنده دَیْنی باشید
دل چه بندید بدین صوم و صلاة و ترتیل؟

قومی از سفره تان سیلی محرومی خورد
رنگ ِ رخساره گواه است، چه حاجت به دلیل؟

وحشیان! این جگر سوخته مردان است
که کند شام و سحر سفره تان را تکمیل

نیست جز اشک ِ بلادیده ی پایین دستان
کآب و رنگ ده بالای شما راست کفیل

خون ِ صد حلق ِ جوانمرگ بریزد بر خاک
تا که بر شاخه چنین سرخ شود سیب و شلیل

ای بشر! سرخی سیبت نفریبد، هشدار!
تا به کی آتش دوزخ بنهی در زنبیل؟

نزدی جان گرانمایه به آب و آتش
می کنی دعوی همسنگی موسی و خلیل؟

گُل ِخورشید مبین گردِ تو چرخنده و رام
منتظر باش که کورت بکند این قندیل

و از آن آب که امروز به شیر اندازی
برود گلّه بارآور فردات به سیل

شاعر! این موعظه در گوش ِ که می ریزی مفت؟
مردمی از دهن آماده و از گوش علیل؟

مردمانی که بزرگند چنان دیو سپید
وز نژادند همانند سگ گلّه اصیل

چنگ آن گونه به دنیا زده اند از دل و جان
که نخواهد شنود گوش ِ کسی بانگ ِ رحیل

عجبی نیست از این مردم ِ چسپیده به خاک
که بمانند و برآید نفس ِ عزرائیل

و عجب نیست که در غیبت شیران خدا
قاضی شهر شود گاو بنی اسرائیل

خواهد آخر بَرَد این طایفه ی ریش فروش
کاسه از سائل و زاد سفر از ابن سبیل

حیف شد، فصل فلک تازی آدم ها رفت
آدمک ها همه ماندند زمینگیر و ذلیل

قوم ِ موسی پی سیر و عدسی سرگردان
قوم ِ فرعون شناکرده گذشتند از نیل

دیگر از بنده بیچاره نیاید کاری
ای خدا! این تو و این کعبه و این لشکر فیل

شناسنامه