آخرین اشعار

مهاجر

همراه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است
می­گوید: «اینجا نمانید، این خاکدان زمهریر است»

می­گوید: «اینجا نمانید، اینجا که مردان دروغند
اینجا که سرهای خالی روی شکم­‌های سیر است»

می­گوید:«اینجا نمانید…. » اما کجا می­توان رفت؟
وقتی که ایمان مردم در بندِ نان و پنیر است

گفتند: «اینجا نمانید، پابسته­‌ی ده مباشید
این خانه نااستوار است؛ این کِشت آفت پذیر است»

گفتیم: «پُرطاقتانیم» گفتند: «این گونه بودید»
گفتیم: «فواره…» گفتند: «فواره هم سر به زیر است»

گفتیم: «ما را چراغی است روشنگر خانه» گفتند:
«لحنی دگرگونه دارد بادی که در بادگیر است»

گفتند و باور نکردیم تا آخرین چشمه یخ بست
گفتیم: «زود است» و ماندیم؛ رفتند و گفتند «دیر است»

ماندیم تا سال دیگر با مُرده‌­هامان بگویند:
«همراه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است»

شناسنامه