با دل خونین قلم از کربلا تا یاد کرد
واژه ها را روی کاغذ از لبش فریاد کرد
“کربلا” گفتم ز کافش تا قلم سرکش گرفت
در “بلا” سوز قلم هر نقطَه را آتش گرفت
نقطَه نقطَه گوشَه گوشَه دفتر من در گرفت
آتشی شد غربت و آواره گی در بر گرفت
کربلا یعنی سر و دستت جدا از مُلک تن
گورهای دسته جمعی دفن بی غسل و کفن
کربلا یعنی نمازش تیر باران می شود
مسجد و راز نیازش تیر باران می شود
کربلا یعنی بدن در زیر سُم بر روی خاک
پاره پاره تکه تکه استخوان چاک چاک
کربلا یعنی که ایمان بین یک لشکر جنون
دختران روزه دار و مکتب و افطار خون
کربلا یعنی اسارت در غل زنجیر و تب
زنده باشی بین دشمن غرق ماتم جان به لب
کربلا یعنی اسارت غربت و آواره گی
در لب دریا بسوزی چاره ات بیچاره گی
شمرو خولی کیسَه ی دینار و درهم دیدَه است
سرزمین من به هر ماه اش محرم دیدَه است
خنجر خونین گلوی کودک و گهواره اش
شَوکت اُم وهب را غرق ماتم دیدَه است
انفجار و انتحاری تازیانَه می زند
کوچه هر دم یک رقیه با قد خم دیدَه است
آسمانم دود و آتش بر زمینم خون چکد
میهنم با آتش و خون رقص پرچم دیدَه است
شهر و دشت سرزمینم نَینوای دیگریست
اَی خدا…! این خاک مضطر غم مگر کم دیدَه است
حضرت زَینب… بیا بنگر در این دشت بلا
از شهیدان خواهری کی…؟ چشم محرم دیدَه است
اشک چشم من بنالد در تمام روزگار
کاین چنین ذبح مدام از نسل آدم دیده است
مُلک فرهنگ و تمدن خاک قبرستان نبود
بامیان و غزنه و کابل… فغانستان نبود
اَی “خراسان” شهر بلخ و بامیانت را چه شد؟!
عزت و آرامش و امن امانت را چه شد؟!
رابعه پیر هرات و بوعلی سینای تو
کو جلال الدین بلخی شمس و مَولانای تو
تا بکی…؟ در آسمانت من ببینم ابرِ دود
تا بکی باید چنین از ناله های تو سرود
شهر نیشابور… بشنو گریه های بلخ را
از گلوی پارَه ی من قصه های تلخ را
جای شادی و اتن گریه و “غم” را ببین
لحظَه لحظَه این محرّم در محرّم را ببین