سوی مقصد دیدم و این پای لنگ خویش را
تنگ تر کردم دل از پیش تنگ خویش را
کشت من را غربتت کی خواجه عبدالله جان
میکشانی پس به دربارت ملنگ خویش را؟
ای هرات ای مادر بسیار رنجورم چی وقت
رام خواهی کرد این گرگ و پلنگ خویش را؟
بس که غم دارند کاشی های مسجد جامع ات
داده اند از دست انگار آب و رنگ خویش را
کم کم اینان در دل فرهنگ تو حل میشوند
حفظ کردی تو همیشه نام و ننگ خویش را
میرسد روزی که سنگت را به سینه میزنند
میزنند اینان که بر فرق تو سنگ خویش را
میرسد روزی که طالب در هریرود عزیز
از پل مالان بیندازد تفنگ خویش را
از دلش باروت درآورده خاک انداختهست
ساخته گلدان کوچک هر فشنگ خویش را
آنکه حالا بسته دانشگاه را فردا خودش
میفرستد دختران شوخ و شنگ خویش را
کم کم اینان در دل فرهنگ تو حل میشوند
باز خواهی یافت دوران قشنگ خویش را