شبی که واکنی آغوش بر من ای تاووس
و مثل غنچه لبت را؛ که هی بگیر و ببوس
شبی؛ رهاشده از خویشتن ز ساحلِ خشک
چُنان که قایقِ بیبادبان در اقیانوس
شبی که در دلِ امواجِ گرمِ آغوشم
ز سوزِ عشق؛ بلرزی چو قلب اورانوس
شبی که یادِ جوانی کنیم و فردایش
شویم شهره به دامادِ قند و تازه عروس
شود روان و تنِ ما بدیلِ آتشگاه
نه غم ز تهمتِ آتشپرست و کفر و مجوس
ز هُرمِ آتشِ دیدارِ ما بسوزد شیخ
ز بیقراریِ ما پَلپَتَک زند ناقوس
چو ما مُعاهدهٔ عشق را کنیم امضا
چه آتشی که نیفتد در انگلیس و به روس!
هر آنچه راز مگو هست؛ فاشِ فاش کنیم
بدون ترسِ سخنچین و غصهٔ جاسوس
شکرلبان به تو، گُنداوران به من بخشند
غزل ز خَطّهٔ شیراز و شاهنامه ز توس
همیشه روی عزیزان ما بود گلگل
هماره چهرهٔ بدخواه ما عبوسِ عبوس
خلاصه اینکه: چُنان حل شویم در دلِ هم
که از “من” و “تو” نباشد چو ذرهای محسوس