به سرش چادر آبی به بغل طفل خموش
میرود زن طرف چشمه چنین كوزه به دوش
چشم هایش تر و پاهای كبودش پر درد
چقدر مانده به چشمه…به دلش جوش و خروش
یادش آمد چقدر سخت گذشته است زمان
چقدر لت شده، زخمی شده، رفته ست ازهوش
از زمانی كه پدر گفت كه نه ساله شدی
چادری كن به سرت، پا و سرت را می پوش”
خشك شد خنده به لبهاش ولی چاره نبود
در دلش كرد دعا بچه شود، بازیگوش
چه كند قسمت او بود كه دختر باشد
رسم این است كه دختر ………. چادر افتاد به روش
پدرش خنده كنان لحظه ی آخر می گفت
از گل صبح به همراه همین مرد بكوش
تو زنی زن كه نباید…… و به یادت باشد
سنگ در زیر زبان گیر و گپش نیز به گوش
بعد از آن مرد دگر آمد و دختر را برد
دخترك هیچ ندانست كه رفته است فروش
كوزه سنگین شده و طفل در آغوش زن است
مثل كوهی است كه او میرود و سخت خموش