آخرین اشعار

مسافر بی مرز

من آن مسافر بی مرزم، شبیه فلسفه بی منزل
که کوهم و سر خود بارم، که موجم و لب هر ساحل

سفر سفر سفری بسته، نفس نفس نفسی خسته
گهی شکسته‌ و سر بر خاک، گهی نشسته‌ و پا در گل

چکید خواب بهشت از چشم کودکان خیالاتم
شدم جهنم سرگردان، یخ از نگاه‌ام و داغ از دل

در اوج پختگی‌ام آخر، چه شد؟ به درد کسی خوردم؟
نه نان سفره‌ی همسایه، نه چای همسر خود را هل

بگرد صفحه‌ی آخر را، ستون قصه‌ی کوتاه‌ام
که می‌شود سر از این پایان: سوال حل شده در مشکل

به دیگران چه اثر دارد که لاله‌زار شمالی را
درون سینه بسوزانم، درون سینه شوم قاتل

دلم غزال بدخشان و سرم پلنگی از پامیر
به دام قافیه‌ای پابند نمی شوم بجز از کابل

شناسنامه