آخرین اشعار

مرزهای بی‌مرز

تا به پیرش، خواجه عبدالله بفرستد درود
کاروانش از هریوا رفت سمت شاهرود

ما و تو دو شاخه ایم از ریشه های مشترک
ما دو تا هستیم اما اصلاً از یک تار و پود

هر زمانی کشت زارانت بخواهد آب، هست
هم هریرود عزیز آماده هم زاینده رود

گرچه مرزی هست بین خاک ما اما چه باک
هیچ‌گاهی بین قلب ما دوتا مرزی نبود

سرنوشت ما چنان رود فرات و دجله است
می‌شویم آخر یکی ای دوست چون اروند رود

تا وسط پای سیاست آمد و دیوار ساخت
دست فرهنگ از دل دیوارها راهی گشود

پارسی، این آبروی مشترک نگذاشته‌ست
ورنه دشمن بارها از هم جدا مان می‌نمود

دیده‌ام هر دفعه که کابل در آتش سوخته‌است
آن طرف برخاسته‌ست از قلب تهران نیز دود

شناسنامه