از من گذر کرد دیشب، مردی از آتش، از آهن
امّا نلرزید حتّی یک شاخه از پیکر من
یک گام از من فراتر یک باغ گل شعلهور شد
برگی نرویید امّا زین بیدهای سترون
در سوگ آن اسپ سرکش، و آن مردی از خون و آتش
آنک تویی پر ز فریاد، اینک منم غرق شیون
در دشتِ دلمرده اینک، پیدا نه گردی، نه مردی
لرزیده هفتاد پشتم ز آن گامهای مطنطن
از یاد آن بیخیالی وآن دست و بال سفالی
هم رعشه افتاده بر جان، هم لرزه افتاده بر تن
از آن شب پُرهیاهو تا این زمستان جادو
دستی فرو برده هر شب در چشم این خسته، سوزن
مردی از آن سوی ظلمت، لبتشنه فریاد میزد
یکریز، میگفت دریا؛ یکبند میگفت روزن
از من فرو شوی دستت، ای عقل، عقل مردّد!
ای با من از کودکیها، ای با من از ریشه دشمن!
امشب که من بیقرارم، آشفته و سوگوارم
دیگر مزن بیش از اینم، ای عشق! بر شعله دامن