كودكى رفته نزد استادش گفت استاد!
“مرد” يعنى چه؟ مرد؟!
مرد يك بازوى سترگ زمان
مرد جارى ست در همين وهم آن
بامدادان به فكر خواب تو است
غصه اش نان و آب تو است
مرد نان آورست و كوهِ گران
مرد ديوار مهر و عشق نهان
كفش تو، پاره اى ز جان وى ست
پيرهنت تكه ى روان وى ست
تو كه خوابى و پهلويت بيدار
پاسدار تو هست صبح بهار
فصل مهرش تمام خنده ى تو
گه خدا هست و گاه بنده ى تو
گاه ناجى ست ترا ز هر لجنى
گاه استاد تست، در وطنى
گه پناهى به درد و رنج تو هست
تو درختى و او ترنج تو هست
گوش دادى كه مرد يعنى چه
روش زندگى و معنى چه؟
من به حرفت رسيدم اى استاد
گفته هايت نمى رود از ياد
مادرم؟ آه مادرم مرد ست
غير او هر چه گويى از درد ست