از زمین خون تازه می جوشد چهره آسمان پریشان است
می روم راه با تنی مجروح، راه؟ نه! خط تلخ پایان است
می روم راه و دور و اطرافم، دشنه های دسیسه و نیرنگ
خنجر نامُراد نامردی هر طرف می روم فراوان است
هی صدا می زنم محاصره را، گوش ها جای دیگری هستند
“هی! مهمات ما تمام شده!” نشنیدن چقدر آسان است
همه همسنگران من یک یک پر کشیدند پیش چشمانم
چارسویم هجوم کفتاران، لحظاتم چقدر ویران است
نفسم ابر می شود کم کم، آخرین داغ من در این لحظه:
سنگرم سوخته است و می دانم “خواجه در فکر نقش ایوان است”