آخرین اشعار

ماری در آستینم

تا یاد تو می‌افتم چین می‌خورد جبین‌ام
اندوه می‌نشیند چون گرگ در کمین‌ام

حالا که دوری از من بوسیدنت محال است
ای کاش چهره‌ات را در خواب خود ببینم

دیری‌ست اختیاری در دست‌های من نیست
انگار جا گرفته ماری در آستینم

وضعیتی که دارم توصیف کردنی نیست
از فکر خویش دور و با یاد تو قرینم

چون شعرهای زیبا در یادها مقیمی
چون داستان تلخی در دل نمی‌نشینم

شرمنده‌ام که این شعر به شکوه‌ای بدل شد
باید برایت از نو شعری بیافرینم

شناسنامه