گفت مادر سخن از درد و به چشمى تر گفت
قصّۀ ناخلفان، شیرخطایان برگفت
گاهى از العطش خاکفروشان اجیر
گه ز پیمانشکنان «حجرالاحمر» گفت
گفت: هر گردنهگیرى که از این راه گذشت
بنچهاى مو ز سرم کند و مرا مادر گفت
هر گرازى که بر این وادى سرسبز رسید
ریشه برچید و سخن از دهنى دیگر گفت
ناله در سینه گره خورد و کمر راست نکرد
رو به دیوار نشست آن که خبر از در گفت
از عزیزانْش که چون برگ خزان در کف باد
شده پامال و پراکنده به هر معبر گفت
از برادر که چهسان خون برادر نوشید
وز رفیقان وفادار و سر رهبر گفت
پرسشى را که نمىدانست سرکردۀ قوم
پاسخى درخور با چوب انار تر گفت
مُهر تکفیر به مشت و سندى چند به پشت
فلک و دُرّه حمایل که چنین داور گفت
گفت ز آن شیخ که با دامن محراب چه کرد
و همانگونه به منبر شد و از منکر گفت
آتش افکند به کانون جحیم ابدى
وآنگه از گرز نکیر و تبر منکر گفت
گفت و پُر گفت ولى هر که بر این مسند رفت
قصّههاى غم سنگین مرا کمتر گفت
قصّه کوتاه که بسیار دلش پرخون بود
شمّهاى گفتم از آنچه مرا مادر گفت