مادر گفت…

گفت مادر سخن از درد و به چشمى تر گفت
قصّۀ ناخلفان، شیرخطایان برگفت

گاهى از العطش خاک‌فروشان اجیر
گه ز پیمان‌شکنان «حجرالاحمر» گفت

گفت: هر گردنه‌گیرى که از این راه گذشت
بنچه‌اى مو ز سرم کند و مرا مادر گفت

هر گرازى که بر این وادى سرسبز رسید
ریشه برچید و سخن از دهنى دیگر گفت

ناله در سینه گره خورد و کمر راست نکرد
رو به دیوار نشست آن که خبر از در گفت

از عزیزانْش که چون برگ خزان در کف باد
شده پامال و پراکنده به هر معبر گفت

از برادر که چه‌سان خون برادر نوشید
وز رفیقان وفادار و سر رهبر گفت

پرسشى را که نمى‌دانست سرکردۀ قوم
پاسخى درخور با چوب انار تر گفت

مُهر تکفیر به مشت و سندى چند به پشت
فلک و دُرّه حمایل که چنین داور گفت

گفت ز آن شیخ که با دامن محراب چه کرد
و همان‌گونه به منبر شد و از منکر گفت

آتش افکند به کانون جحیم ابدى
وآن‌گه از گرز نکیر و تبر منکر گفت

گفت و پُر گفت ولى هر که بر این مسند رفت
قصّه‌هاى غم سنگین مرا کمتر گفت

قصّه کوتاه که بسیار دلش پرخون بود
شمّه‌اى گفتم از آنچه مرا مادر گفت

شناسنامه