آخرین اشعار

لعنتی

خانه باز آبستن یک ماجرای لعنتی
بوی خون می‌آید از این سرسرای لعنتی

سایه‌ها هر سو پراکنده، سرِ دیوار ها-
لاشخورهای گرسنه، جغدهای لعنتی

باز انگار از کنار ما گذر کرده‌ است یک-
گلّهْ گرگ تیزچنگ بی‌صدای لعنتی

می‌توان فهمید از آرامش ابر سیاه
رویش صد فتنه را در این هوای لعنتی

چشم‌ها بسته، دهان‌ها باز، پاها بی رمق
باز یک طاعون سخت و بی‌دوای لعنتی

قحطیِ وامانده‌ای بر کشتزاران حاکم است
پس کجا شد رحمت بی‌مُنتهای لعنتی؟

چند عنصر باعث نابودی کشتی ماست
باد و آب و آتش و یک ناخدای لعنتی!

شناسنامه