سرما کمین به دور و بر خانه کرده است
برف است آنچه بام سر شانه کرده است
مردی که پشت پنجره تنها نشسته است
در فکر رفته، دست ته چانه کرده است:
بخت بلند چیست و آسودگی کجاست؟
گوش تو را جهان پر از افسانه کرده است
چیزی نگو که حوصلهها سخت نازکاند
یا کیست آنکه گوش به دیوانه کرده است؟
خاکت تو را نخواست که نعش بد تو را
بیرون کشیده از خود و بیگانه کرده است
این روزگار ارهکش از شاخ و برگ تو
بسیار استخوان دم دندانه کرده است
ای شاخههای بین بخاری، عجیب نیست؟
گنجشک بین دودکشی لانه کرده است