شیرینا قند یزدی از بلندای مَه رویت
مگر کم می شود تا من ببینم روی دلجویت
علاج تلخ کامیها! منم آن چای تلخی که
جدایی بَین ما آمد شدم محروم کندویت
برایت داغ و لب سوزم چه می شد پیش من باشی؟!
تو باشی قند پهلوی من و من چای پهلویت
یَکی لَیلی یَکی مجنون رویم از مرزها بیرون
گذارم مست و بی پروا سرم بر روی زانویت
شوم همخاک و همسنگت بنوشم از لب قندت
شوم قوری شوی فنجان شوم بازو به بازویت
طریقت را شریعت را فقط در شعر می بینم
طریقت شعر مَولانا شریعت شعر خواجویت
“اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد”
از او یک بزم می سازد شبی شور و هیاهویت
نه دف خواهم نه نَی خواهم نه مشروب و نه مَی خواهم
فقط دستان من رقصد میان تار گیسویت
گرفتی خواب و خوراکم نمی بینی که بیتابم
شبم خوابی طلب دارد ز بازوی پر قویت
دماوندا بیا پیشم نه بیگانه که از خویشم
اگر تهران نمی لرزد ببوسم طاق ابرویت
به زابل تا به کابل تا بدخشانم بیا یک روز
که خاک و سنگ کوه من ببوسد سُمّ آهویت