قطار

قطار آمد و با زوزه ای توقف کرد
غروب منتظر و خسته را تعارف کرد

و مرد ساک غمش را گرفت و بالا رفت
سکوت مه زده ای کوپه را تصرف کرد

نشست و پشت سرش را نگاه کرد و نوشت
«جهاد»، «جنگ»، سپس روی واژه ها تف کرد

دو پلک خستۀ خود بست و مردمش گم شد
هوای دهکدۀ روشن تصوف کرد

به خواب روشن خود رقص کرد با شبلی
و دختری که شراب و عسل تعارف کرد

ز کوپه خون سياهی به راه آهن ريخت
چرا؟ چگونه قطار اينچنين تصادف کرد؟

شناسنامه