قطار آمد و با زوزه ای توقف کرد
غروب منتظر و خسته را تعارف کرد
و مرد ساک غمش را گرفت و بالا رفت
سکوت مه زده ای کوپه را تصرف کرد
نشست و پشت سرش را نگاه کرد و نوشت
«جهاد»، «جنگ»، سپس روی واژه ها تف کرد
دو پلک خستۀ خود بست و مردمش گم شد
هوای دهکدۀ روشن تصوف کرد
به خواب روشن خود رقص کرد با شبلی
و دختری که شراب و عسل تعارف کرد
ز کوپه خون سياهی به راه آهن ريخت
چرا؟ چگونه قطار اينچنين تصادف کرد؟