فریاد

فریاد زد درون خود احساس ترس را
در رهگذار خلوت آیینۀ صدا

همرنگ غربتی که درونش نشسته بود
بیهوده دید گریه و فریاد یا خدا

مانند شاخه های درختان بی ثمر
در خود شکست و روان شد به هر کجا

همراه رودهای خروشان زندگی
همراه دست‌های پریشان بادها

همراه روزهای جوانی که رفت، رفت
مثل زمان که می گذرد تا به انتها

آینده یی که در نظرش خیره می نمود
از گرمی محبت یک دست آشنا

شناسنامه