از خشم تبر کاج و سپیدار فرو ریخت
سروی به بلندای قد یار فرو ریخت
گیسوی درختان برآویز بریدند
موسیچه و گنجشک عزادار فرو ریخت
با آمدن گلهی کفتار و تعفّن
هر کله فراری شد و هر کار فرو ریخت
بر جلگهی پرواز کبوتر به سر ابر
از گوشهی دامان فلک مار فرو ریخت
یک خیلبلا بر افق شهر دمید و
آرامش و آسودن بسیار فرو ریخت
تاریخ بدهکار تو ای «روح مسلسل»
وقتی که نفس در نفسِ دار فرو ریخت