دو حرف تازه نداری به من بگویی تا بریزم از تو غزل های کهنه ام را دور
و از فضای غم انگیز خاطرات قدیم، پرنده وار بمیرم ولی به خاطر نور
اگر تمام سخنها مخالفت باشد، مخالفت به دلم ره نمی کند پیدا
بیا شبیه گذشته به خاطرت بسپار، خلاف معتقداتم نمی شوم مجبور
پس از نبود صدایت پرنده ها مردند، ولی به حافظه ام من سپرده ام پرواز
فروغ می کند امروز باورت در من، غزل سروده ام امشب به گونه یی ناجور
نگاه تازه به دنیا به قول سهرابی، که کل معنی شعرش در آن حوالی بود
میان واژۀ بودن سروده ام او را، به فعل و فاعل شعرم نمی دهم دستور
به یاد لحظۀ دیدار می روم در خواب، که شاید از تو نگاهی نصیب من گردد
و باز قصۀ مردی که در زمستان است، به شعر لحظۀ دیدار می شوم محشور