غربت اندیشه‌ها

شاخه شاخه دور افتادیم دور از ریشه‌ها
کوه غم بر دوش فرهاد و هجوم تیشه‌ها

سنگ می‌بارد مدام از چارچوب پنجره
باز هم بغضم شکسته در گلوی شیشه‌ها

بلخ در جانش نمانده شور مولانا و شمس
بارها خون گریه کرد از غربت اندیشه‌ها

کابل از آغوش و عشق و بوسه خالی گشته‌ است
دسته دسته می‌روند از شهر عاشق پیشه‌ها

نیست در جنگل برای شیر جایی بعد از این
لشکر کفتار خوابیده‌ است بین بیشه‌ها

تاک‌های مست پروان روی خاک افتاده است
سوخته در آتش و خون ساقه‌ها و ریشه‌ها

شناسنامه