دوباره عید شد پدر لباس نو خریده است
و طعم خوب کلچه ها به کوچه ها دویده است
صدای کودکانه ای، پدر پدر مرا ببین…
گودی پران* بی خیال، به آسمان پریده است
میان کوچه ایستاد دو کفشِ پاره ناگهان
که شانه های کوچکش، دو شاخه ی خمیده است
نگاه کرد، در دلش دوید حسرتی عجیب
که دست مهر را شبی، به صورتش کشیده است؟
صدای انفجار شد، پدر به خانه بر نگشت
و طعم تلخ درد را، از آن زمان چشیده است
کسی ندید رد شد او، به پشت بوته های خار
درون های و هوی شب، پرنده را که دیده است؟
صدای انفجار شد، گودی پران در آسمان
از آن به بعد طفل را، دگر کسی ندیده است
* گودی پران: بادبادک